ندانستم

چنین خوب چرایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

 

سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو

باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی

چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من

بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا

یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد

چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس

بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت

پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم

کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام

سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من

نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین

کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

 

بیوگرافی رودکی

رودکی شاعر قرن چهارم است و به سبب مقام بلندش در شاعری و آغاز انواع شعر پارسی او را استاد شاعران می دانند. نام اصلی او ابو عبدالله جعفر ابن محمد است و به دلیل منسوب بودن او به رودک سمرقند  او را رودکی می خوانند.

تاریخ ولادت او را اواسط قرن سوم حدس می زنند .

به گفته عوفی در لباب الباب رودکی حافظ قرآن بود. در اواز و نواختن ساز هم دستی داشت .

او را شاعری نابینا می دانند. اما این نابینایی کی به وجود آمده؟ مادرزادی بوده یا بر اثر حادثه ای نابینا شده باشد نظرات مختلفی وجود دارد.

عوفی این نابینایی را مادر زادی دانسته اما توصیفات خود رودکی از طبیعت در شعرهایش این احتمال را که او در گذر زمان بینایی اش را از دست داده باشد بیشتر می کند.

وفات او را سال ۳۲۹ هجری می دانند .

ممدوحان رودکی، نصر ابن احمد سامانی و وزیر او ابوالفضل بلعمی بودند. بلعمی ، این وزیر دانشمند و فاضل سامانیان رودکی را در به نظم کشیدن کلیله و دمنه تشویق کرد.

شاعران هم عصر و حتی شاعران بعد از او مانند دقیقی ، کسایی ، فردوسی ،فرخی ، عنصری ، رشیدی سمرقندی و نظامی عروضی  از رودکی  با عنوان استاد شاعران و سلطان شاعران یاد می کنند.

اشعار رودکی بسیار بوده ولی از این اشعار جز چند قطعه و قصیده  و بخشی از منظومه ی کلیله و دمنه چیزی باقی نمانده است .و قسمتی از اشعار او با اشعار قطران تبریزی در هم آمیخته شده است .

ای شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هان ای شب شوم وحشت انگیز!
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن،
یا پرده ز روی خود فروکش،

یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.

دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم،
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم،

نه بخت بد مراست سامان
و ای شب، نه توراست هیچ پایان.

چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه

بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت.

این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ای نیست،
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست.

بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه، باری.

آن جا که ز شاخ گل فروریخت
آن جا که بکوفت باد بر در،
و آن جا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور،

ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی؟

بودست دلی ز درد خونین،
بودست رخی ز خون مکدر،
بودست بسی سر پر امید،
یاری که گرفته یار در بر؛

کو آن همه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار؟

در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است؟
عجز بشر است این فجایع
یا آن که حقیقت جهان است؟

در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود؟

تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همان طور
استاده به شکل خوف آور

تاریخچه ی گذشتگانی
یا راز گشای مردگانی؟

تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری؟
یا دشمن جان من شدستی؟
ای شب بنه این شگفت کاری،

بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش!

بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد.
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد،

شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟

بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه،
یک دم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه.

بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد.